
چرا اینقدر زود ? چرا بی خبر ?
آخه بی معرفت . . .
حدودا سه یال پیش , روز تولدت بود که همدیگه رو دیدیم . چقدر اون روز با هم حرف زدیم .از داستان.از سینما . از همه چی . . .
گفتم واریه یعنی چی . گفتی یعنی شهریور .
بعد از اون بازم همو دیدیم.بیرون رفتیم . با هم عکس انداختیم . . .
همشهری داسنان رو تو بهم معرفی کردی . از ققنوس گفتی , که داره پر و باله ش رو باز میکنه . از عشقت به بچه ها . . .
میگن مریض بودی . اما وقتایی که دیدمت که همیشه پر شور بودی و سرحال
هر دفعه لاغر تر از دفعه قبل بودی . پرسیدم ازت چرا ? گفتی از فشار کار و خستگیه . . .
نه پارسا . تو بی معرفت نیستی . من بی معرفتم . من حتی لیاقت ندارم بگم دوستت بودم .
چه دوستی که خبر مرگت رو دو هفته بعد از رفتنت میفهمه . . .
کامل نبودی . خیلی خوب نبودی . اما ادعایی هم نداشتی . صاف و ساده بودی و دوست داشتنی . . .
چقدر دوست داشتی داستان هات چاپ بشن .چقدر مشتاق بودم اولین جلد چاپ شده ش رو توی دستات ببینم .
یادش بخیر . آخرین گنجشک .چه داستان قشنگی بود . چقدر حسودی کردم بهت که میتونی اون طوری بنویسی...
اره پارسا . تو اون اخرین گنجشک بودی
پسر شهریوری . خیلی دلم واست تنگ شده . خیلی . . .
چشمام بدجوری حال گریه داره
21.6.65
3.12.92
پارسا غریب خانی . نویسنده . نقاش . عروسک گردان و . . .
روحت شاد و یادت تا ابد گرامی
پارسای عزیزم